سایه های عشق
پارت ۵
دازای یک دفعه چویا رو بغل میکنه
ویو چویا :
چشمام از تعجب گشاد شد گونه هام سرخ شد بود ولی عقب نکشیدم کمی خجالت کشیدم ، به اغوشش تکیه دادم بعد لحظه ای ازم جدا شد و یک دفعه قیافش کیوت و خر شد
دازای : خب بیخیال بیا ادامه بدیم ( صدای لوس و بچگانه )
خنده ای میکنم و پشت گردنم رو میخارونم
چویا : باشه بیا بریم بانداژ متحرک
غروب ،
افتاب تقریبا غروب کرده بود اسمون نارنجی تیره جای اسمون آبی رو گرفته بود جنگل داشت تاریک میشد و هوا سردتر
چویا : هوا سردتر از دیشبه...
دازای : اوهوم
چویا : غذا اوردی ؟
دازای : آره یه مقدار داخل کیف هست
چویا : امشب همونا رو میخوریم فردا یه چیزی پیدا میکنم
دازای : باشه
چند دقیقه بعد
دازای و چویا روی درختی نشسته بودن چویا روی شاخه بزرگ درخت نشسته بود و ساز میزد همون سازی که که شب رو ترسناک میکرد نسیم سرد موهاشو به هم ریخته بود
دازای : این موسیقی...ترس رو به جون ادم میندازه
چویا : ما جادوگرا عادت داریم این موسیقی رو بنوازیم
دازای : ماجرای سختی در پیش داریم....
چویا : آره
نور سفیدی دور چویا روشن میشه
دازای : این چیه؟
چویا : اینطوری ارامش میگیرم
دازای : شاید دلم بخواد بعدا یکم تفریح کنیم
چویا : آره....
دوتاشون به ماه خیره میشن و سکوت بینشون برقرار میشه که دازای یک دفعه سکوت رو میشکنه
دازای : چرا قدت کوتاهه ؟
چویا یهو اعصابش به هم میریزه و اخم میکنه
چویا : چی گفتی ؟!!
دازای : هیچی هیچی
چویا : من کوتاهم ؟! بزنم تو دهنت ؟!
دازای : شوخی کردم بابا
چویا : شوخی ؟! بلایی به سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت بسوزن !!
و دعواهای همیشگی این دوتا ماجراجو
ادامه دارد....
دازای یک دفعه چویا رو بغل میکنه
ویو چویا :
چشمام از تعجب گشاد شد گونه هام سرخ شد بود ولی عقب نکشیدم کمی خجالت کشیدم ، به اغوشش تکیه دادم بعد لحظه ای ازم جدا شد و یک دفعه قیافش کیوت و خر شد
دازای : خب بیخیال بیا ادامه بدیم ( صدای لوس و بچگانه )
خنده ای میکنم و پشت گردنم رو میخارونم
چویا : باشه بیا بریم بانداژ متحرک
غروب ،
افتاب تقریبا غروب کرده بود اسمون نارنجی تیره جای اسمون آبی رو گرفته بود جنگل داشت تاریک میشد و هوا سردتر
چویا : هوا سردتر از دیشبه...
دازای : اوهوم
چویا : غذا اوردی ؟
دازای : آره یه مقدار داخل کیف هست
چویا : امشب همونا رو میخوریم فردا یه چیزی پیدا میکنم
دازای : باشه
چند دقیقه بعد
دازای و چویا روی درختی نشسته بودن چویا روی شاخه بزرگ درخت نشسته بود و ساز میزد همون سازی که که شب رو ترسناک میکرد نسیم سرد موهاشو به هم ریخته بود
دازای : این موسیقی...ترس رو به جون ادم میندازه
چویا : ما جادوگرا عادت داریم این موسیقی رو بنوازیم
دازای : ماجرای سختی در پیش داریم....
چویا : آره
نور سفیدی دور چویا روشن میشه
دازای : این چیه؟
چویا : اینطوری ارامش میگیرم
دازای : شاید دلم بخواد بعدا یکم تفریح کنیم
چویا : آره....
دوتاشون به ماه خیره میشن و سکوت بینشون برقرار میشه که دازای یک دفعه سکوت رو میشکنه
دازای : چرا قدت کوتاهه ؟
چویا یهو اعصابش به هم میریزه و اخم میکنه
چویا : چی گفتی ؟!!
دازای : هیچی هیچی
چویا : من کوتاهم ؟! بزنم تو دهنت ؟!
دازای : شوخی کردم بابا
چویا : شوخی ؟! بلایی به سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت بسوزن !!
و دعواهای همیشگی این دوتا ماجراجو
ادامه دارد....
- ۳.۳k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط